شازده کوچولوشازده کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

شازده کوچولو

خیلی گرمه !

این روزا هوا حول و حوش پنجاه درجه ست همش، واقعا گرمه ! حالا به این هوای دل انگیز خاک هم اضافه بشه دیگه فکر کن چی میشه!! گرمی هوا  و ضعف شدید جسمی من باعث شده نتونم یه بازار و خرید یه باره و یه جا برم ، که البته هیچ ایرادی هم نداره! عجله ای ندارم! هنوز سه ماه دیگه تا اومدن شازده کوچولو وقت هست ، ولی خب هم تو این شلوغی های فکری من و در هم برهم شدن کار هام یه زنگ تفریح شده این خریدای پراکنده ، هم اینکه همه مغازه هایی که سر میزنیم با خوشحالی وعده گرون شدن جنسا رو تا تابستون میدن !  واقعیت اینه که خرید برای نی نی یا همون سیسمونی واقعا از اون چیزی که به نظر میاد سخت  تره  من از اول برنامه م بر این بود که فقط وسایل ضروری...
31 خرداد 1391

همچنان هفته بیست و پنج !

  امروز برای چکاپ رفتم دکتر و اونجا با دستگاه سونوگرافی دکتر که تازه راهش انداخته بود غافلگیر شدم !! به سختی میشد چیزی دید اما کله و دستای کوچولوت رو دیدم ! ...
28 خرداد 1391

هفته بیست و پنج

سلام شازده کوچولوی من  خوبی؟ آب و هوا توی اخترکت چطوره؟‌ اینجا که حسابی گرمه ! به لطف کولر گازی میگذرونیم ! به حساب سونوگرافی هایی که تا امروز رفتیم الان تو هفته بیست و پنج هستیم ، خسته که نشدی؟ نــــه! میدونم که خسته نشدی ! از حرکات رزمی که صبح تا شب تو شکم بنده اجرا میکنی معلومه !‌ ماشالا هزار ماشالا خوب زور و بازویی داری ها‌!  این روزا با این همه مشغله و گرفتاری روزمره و دردسرای جسمی که واسم درست شده و هی دکتر و بیمارستان رفتن و کم خونی و کم جونی!‌ شدید و عفونت و ... قند و ... خلاصه مجموعه این مشکلات !‌ تنها چیزی که لبم رو به خنده باز میکنه و خستگیم رو در میاره عزیزکم حرکتای غافلگیرانه تو شازده...
26 خرداد 1391

یه روز پر فعالیت !

امروز یه لحظه هم زمین ننشستی ها مادر!!! تمام روز داشتی اون تو میزدی و میکوبیدی‌! شکم منم هی میپره این ور میپره اون ور! خوشحالم عزیزکم ، خیلی خوشحالم که تو رو تو وجودم دارم ، خدای مهربونم شکرگذارتم - کنترل قند بارداری تنها چیزیه که شیرینیه این روزا رو گاهی به تلخی میزنه ، مدام نگرانم چیزی که میخورم قندم رو بالا نبره ، سخته ! نمیدونم چه کنم؟! بخورم و به خودم برسم که تو شازده کوچولو هم تپلی بشی یا چشم و دلم رو دور کنم از خوردنیای جور واجور!‌ آخه بعد اون چهار ماه نخوردن و حال ِ بد ! اصلا فکر نمیکردم یه روزایی ام حالم خوب باشه و اشتهام فراوون ولی نشه خورد و لذت برد ! 
19 خرداد 1391

لرزش های کوچک شکم من ؛ یا تکون های محکم تو!

بعد از چند روز بابای شازده کوچولو از سفر برگشت و خب ! روز پدر هم بود ... شازده کوچولوی مهربونم هم با تکونهای قشنگش بلخره خودشو به بابا نشون داد !  این مدت (‌از هفته بیست تا الان که هفته بیست و سه هستیم )‌ مرتب تکون میخوری مادرکم ، ولی برای من آشکار و چشیدنی بودن و بابایی نمیتونست به موقع برسه ! با دست گذاشتن هم چیزی دست گیرش نمیشد  اما امروز همین طور که دراز کشیده بود م کنار بابای شازده کوچولو ، شروع کردی به ورجه وورجه کردن و شوت کردن شکم من! کاملا از رو شکم معلوم بود !  ...
16 خرداد 1391

سلام شازده کوچولو !

سلام پسر کوچولوی من ! شازده کوچولوی نازنینم ، سالهاست که منتظرم "شازده کوچولوی من" از شخصیتی ذهنی به مخاطبی واقعی تبدیل بشه !‌ و الان... تو توی دل منی شازده کوچولوی من! اینجا برای تو مینویسم ،و گاهی از خود تو! 
15 خرداد 1391
1